مسیر درست

مسیر درست

مکانی برای اشتراک ثواب
مسیر درست

مسیر درست

مکانی برای اشتراک ثواب

شهیدی که بدنش با اسید هم از بین نرفت


نقل از کتاب قصه ستاره ها و ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص 76
منبع: قافله
روزی چند نوبت برای سید الشهداء گریه می‌کرد؛ محمدرضا شفیعی را می‌گویم ... صبح‌ها زیارت عاشورا که می‌خواندیم ، گریه و ناله‌هایش،  جانسوز بود. ساعت نه که کلاس عقیدتی داشتیم ، استاد بعد از درس روضه می‌خواند و او باز هم می‌گریست. نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصیبت امام حسین (ع) شروع می شد و خاتمه می‌یافت و محمد رضا همچنان گریه می‌کرد.
غروب که می‌شد ، کتابچه زیارت عاشورایش را برمی‌داشت و می‌رفت « موقعیت صفا » قبری که با دستان خودش کنده بود ، بچه‌ها این اسم را رویش گذاشته بودند.
روضه‌خوان خودش بود ، بعد از هر گریه، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و به صورت و بدنش می‌مالید! سرّ این عملش را نمی دانستم، اما سال‌ها بعد فهمیدم. محمدرضا جزء نیروهای تخریب بود و در عملیات کربلای چهار مجروح شد و به دست عراقی‌ها افتاد. پیکر مجروحش را به بیمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فیض شهادت رسید. همان جا دفنش کردند. پودرهایی روی بدنش ریخته بودند که متلاشی شود و از بین برود ، اما اثر نکرده بود. پیکر مطهرش را سه ماه در معرض نور شدید آفتاب قراردادند تا بپوسد ، اما بعد از شانزده سال، خاک را که کنار زدند، ‌هنوز جنازه محمد رضا مثل روز اول بود ...
او را با دیگر هم رزمانش در قالب « کاروان شهدا » به ایران برمی‌گردانند. نامش در میان هفت شهیدی که پیکرشان سالم است ، ثبت شده. توفیق دفن جسم از سفر برگشته‌اش ، نصیب من می شود. راستی که فیض عظیمی است ...
مادر محمدرضا، عقیقی به من می‌دهد و سفارش می کند آن را زیر زبانش بگذارم، لب، زبان و دندان‌هایش هیچ تغییر نکرده‌اند!
شانه‌هایش را که برای تلقین خواندن، در دست می‌گیرم، تمام گوشت‌هایش را حس می‌کنم. بعد از شانزده سال! گویی تازه، روح از بدنش جدا شده است.
محمدرضا از «موقعیت صفا» و اشک‌هایی که بعد از هر گریه برای سید الشهداء به صورت و بدنش می‌مالید، ارث زیبا و ماندگاری برد.


 تصویر شهید محمدرضا شفیعی پس از گذشت شانزده سال از شهادتششهیدی که بعد از 9 سال جنازه‌اش سالم است 1شهیدی که بعد از 9 سال جنازه‌اش سالم است 1
[rtl] [/rtl]
شهید محمد رضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد ، ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند.
بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.
دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح خریده بود.
مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی؟ فردا زندگی میخوای. خونه میخوای.
گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست  نه آهن میخواد و نه سفید کاری.
بعد یک بیت شعر خواند:
خوش آن روزی که در سنگر بمیرم/نه آن روزی که در بستر بمیرم !
[ltr]بعد از عملیات کربلای 4 خانواده محمد رضا متوجه شدند که تیری به شکم محمد رضا خورده و مجروح شد[/ltr]
[ltr]همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند،[/ltr]
[ltr]او را پیدا نکرده بودندبعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده اند.[/ltr]
[ltr]یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده[/ltr]
[ltr]و همانجا در کربلا دفنش کرده اندبه نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند،[/ltr]
[ltr]می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید[/ltr]
[ltr]مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و دندانش می شکند[/ltr]


وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته:

خدا صدام را لعنت کند که چه جوانانی را کشت!!!!!!
مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:
« شما می دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » 
ولی حاج حسین گفت: « راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است:
هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد.
مداومت بر غسل جمعه داشت.
دائما با وضو بود.
مداومت بر خواندن زیارت عاشورا
و هر وقت زیارت عاشورا خوانده می شد ، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می آوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت. »
شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.


وصیت نامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
« یا اَیتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعی اِلی رَبِک راضیه مَرضیه فَادخُلی فی عِبادی و ادخُلی جَنّتی »
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان ، درهم کوبنده ی کاخ ستمگران 

او که عالم هستی را از هیچ آفرید و همه را از حکمتش تعادل بخشید . و با سلام و درود بی کران بر تمامی رهروان راه حسین . آنان که در این راه قدم نهادند و گلوی خود را با شربت شیرین شهادت تر کردند و جان خود را فدای اسلام و قرآن نمودند .

« ما بندگان خدا هستیم و در راه او قیام می کنیم اگر شهادت نصیب شد ، سعادت است »

اینجانب محمدرضا شفیعی فرزند مرحوم حسین شفیعی لازم دانستم که چند سطر وصیتی با امت حزب الله داشته باشم . و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنیوی رسیده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باریتعالی قبول گردید به سوی زندگی سعادتمند و جاوید دیگری پر بکشم .من یکی از بسیجی هایی هستم که برای اجرای احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ریخته شدن خونم در این راه باکی ندارم . چون راه ، راه انبیا و اولیای خداست و بایستی پیروی از شهید تشنه لب کربلا نمود :

« اِن کانَ دینِ محمدٍ لَم یَستَقِم اِلا بِقَتلی فَیا سُیُوفَ خُزینی »

بعد از شهادت من این سعادت را جشن بگیرید که سنگر خونین من حجله ی دامادی من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمی دانیم . چون شهادت ارثی است که از انبیا به ما رسیده است . سفارش من به کسانی که این وصیت نامه را می خوانند این است که سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در زمینه سازی برای ظهور صاحب الامر دارند و بکوشید اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنید و دعا کنید که این انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان متصل شود . پس اگر می خواهید دعاهایتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید
ای برادر و خواهر مسلمان ، بدان که با شعار در خط امام بودن ولی در عمل دل امام را به درد آوردن ، وظیفه انسانی و اسلامی ما نیست . ای برادران ما که هنوز خود را نساخته ایم و تمام کارهایمان اشکال دارد چگونه می خواهیم دیگران را بسازیم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنیم . در کارها از خود محوری و تفسیر کارها به میل خود بپرهیزیم و سعی در خودسازی داشته باشیم و خیال نکنیم با کمی فکری که داریم ، فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است .برادران گرامی و ملت شهید پرور ، همیشه از درگاه خداوند بخواهید که به شما توفیقی عنایت فرماید که بتوانید در خط امام عزیزمان و برای رضای خدا گام بردارید .
ای جوانان ، نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد و مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین و با هدف شهید شد . و ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمی توانید جواب زینب را بدهید که تحمل 72 شهید را نمود همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه های نبرد بفرستید و حتی جسد او را هم تحویل نگیرید ، زیرا مادر وهت فرمود : پسری را که در راه خدا داده ام پس نمی گیرم و از خواهران گرامی تقاضامندم که از فاطمه (س) یگانه سرور زنان سرمشق بگیرید و حجاب اسلامی خود را رعایت فرمایید.
امیدوارم روزی فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظیفه اسلامی خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند .
در آخر از مادر گرامی خودم حلالیت می طلبم و امیدوارم از زحماتی که برای من کشید مزد آن را از زینب (س) بگیرد و امیدوارم همچون دیگر خانواده ی شهدا استوار و مقاوم بمانید و کاری نکنید که دشمنان را شاد کند .
ای جوانان عزیز و ارجمند همانطور که امام فرمود : من چشم امیدم به شماست .
پس شما هم به ندای هل من ناصر حسین زمان لبیک بگویید و به سوی جبهه ها حرکت کنید و نگذارید اسلام و قرآن بی یاور بماند ....
والسلام
ما بندگان خدا بدنیا آمده ایم تا توشه ای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم .
«الهی تا ظهور دولت یارخمینی را برای ما نگه دار»

آمین
محمدرضا شفیعی
25/12/64

شهیدی که بعد از 9 سال جنازه‌اش سالم است 1

شهیدی که در قبر به درخواست مادرش چشمانش را گشود!

 شهیدی که در قبر به درخواست مادرش چشمانش را گشود!

شهید حاج على اکبر صادقى برادر شهید حاج على اصغر صادقى (از فرماندهان لشکر ٢٧ حضرت رسول((صلى االله علیه وآله))) که در این لشکر پیکِ فرماندهی بود، در خرداد ١٣۶۶ در منطقه عملیاتى شاخ شمیران بر اثر اصابت ترکش توپ دو پاى خود را از زیر و بالاى زانو از دست داد و چشمانش نیز دچار موج گرفتگى شد.

مع الوصف داراى روحیه بسیار بالایى بود. بخصوص هنگامى که به اتاق عمل برده مى شد. عسکهایى از او گرفته شده که نشان از روحیه بسیار قوى و مطمئن او دارد.

مادر این شهیدان مى گوید: زمانی که على اکبر در بیمارستان بقیه الله تهران بسترى بود، چون تعداد عیادت کنندگان او زیاد بود براى رعایت حال دوستان و علاقه مندان او سعى مى کردم اکثرا از پشت شیشه اتاق، فرزندم را ببینم، گاهی هم دو سه دقیقه مختصر کنار او مى ایستادم و بر مى گشتم. پس از اینکه اکبر در بیمارستان به شهادت رسید و او را براى غسل به غسالخانه بردند باز هم وقتى براى دیدن او به غسالخانه رفتم، این فرصت را در اختیار دیگران گذاشتم.

هنگامى که در بهشت زهرا((علیها السلام)) مى خواستند ایشان را به خاک بسپارند و داخل قبر بگذارند احساس کردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسیده است. خیلى دلم شکست چون مى دیدم مدتهاست او را با چشم باز ندیده ام. در این هنگام پسر دیگرم در داخل قبر بند کفن او را باز کرد تا صورتش را روى خاک بگذارد.

 

من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسین((علیه السلام)) متوسل شدم و گفتم: یا اباعبداالله((علیه السلام)) من در این مصیبت فرزندم گریه و زارى و شیون نمى کنم. تو هم در کربلا به بالین فرزندت على اکبر رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتیاقى دارم که یکبار دیگر روى فرزندم را ببینم و به چشمان او نگاه کنم. بعد عرض کردم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران حیاتش یک بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. بعد امام حسین((علیه السلام)) را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را که بسته است مانند زمان حیاتش باز ببینم و به آن نگاه کنم.

در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانیه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم چشمان خود را بست. هم فرزندم که داخل قبر بود و هم کسانی که در اطراف من در بالاى قبر بودند این معجزه خداوند و عنایت امام حسین(ع) را به چشم خودشان دیدند و خوشبختانه عکاسی که در آنجا بود از این حادثه باورنکردنى چند عکس پشت سر هم گرفت.

برادر شهید مى گفت: در موقع دفن پیکر، برادرم در آغوش من بود. وقتىمادرم بالاى قبر این مطلب را بیان نمود و آرزو کرد، على اکبر چشمانش را باز کند، من به چشمان برادرم که صورت او را از کفن باز کرده و روى خاک گذاشته بودم خیره شدم. حس غریبى به من مى گفت خوب به چشمان او نگاه کنم. در این لحظات بسیار کوتاه با کمال شگفتى مشاهده کردم در همان لحظه که مادرم این کلمات را بیان مى کرد چشمان على اکبر از هم گشوده شد و به مادرم نگریست و بعد از لحظات کوتاهی دوباره بسته شد.

 

ما پس از این ماجرا تا سالها این مطلب را فاش نکردیم، چون نگران این بودیم مبادا دیگران در صحت این قضیه شک نمایند و یا خیال کنند ساختگى است. تا اینکه یکى از بستگان ما که در کارهاى تبلیغاتى است وقتى متوجه این اعجاز شد عکس ها را از ما گرفت و در کنار هم گذاشت و به صورت یک پوستر چاپ کرد و بدین ترتیب این قضیه بر همگان آشکار شد. پاسدار شهید حاج على اکبر صادقى متولد ١٣۴٠ تهران بود که در مورخه ۶۶/٣/٩ در منطقه شاخ شمیران به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت زهرا(س)، قطعه ٢٩، ردیف دوم مدفون است.

 

*راوی: مادر شهید حاج علی اکبر صادقی

 

شهیدی که در قبر خندید (شهید محمدرضا حقیقی)







از همان زمان کودکی (فکر کنم حدود 3 سالگی) به فریضه امر به معروف و نهی از منکر توجه به خصوصی داشت بطوریکه هر وقت خانم های همسایه برای مراسمی به خانه ما می آمدند ، تا زمانی که حرف از خودمان بود این بچه ساکت بود ولی به محض اینکه حرف از بقیه همسایه ها می زدیم ، می آمد وسط مجلس و شروع به سروصدا و داد و فریاد می کرد و مجلس را به هم می زد و نمی گذاشت که غیبت شود




زمان بچگی علاقمند به کودکستان بود آن زمان هم مثل الان کودکستان زیاد نبود ، فقط یکی در کیانپارس بود که ما هم آنجا ثبت نامش کردیم ، حدود یک ماه رفت و بعد دیگر از رفتن امتناء میکرد وقتی علتش را پرسیدم گفت : ما آنجا آقای آهنگ زنی داریم من دوست ندارم دیگه برم وقتی به مهد رفتم از مدیر آنجا جریان را پرسیدم گفت: یک آقایی است که یکشنبه ها می آید اینجا برای بچه ها ویالون می زند 



محمد رضا 12 سال و 6 ماه داشت که امام (ره) وارد ایران شد. همان موقع آمد گفت من می خواهم بروم تعلیم اسلحه . من فکر کردم چون یک پسر بچه است به این مسائل علاقه مند شده و به او گفتنم: مادر جان میدونی که آمریکا چون منافعش تو ایران در خطره ممکنه یک جنگی رو به ما تحمیل کنه ، اگر جنگ شد چکار میکنی ؟ یک جوابی داد که تا ابد مهر سکوت بر دهانم گذاشت ،گفت : مامان آدم یکبار می میره پس چه بهتر که بخاطر اسلام بمیره




بعد از شهادت ایشان ، یکی از آشنایان ما نقل می کرد : برایم سوال شده بود که مگر ممکن است کسی که 4-5 روز از مرگش می گذرد بخندد؟! بلافاصله همان شب در خواب دیدم که به گلزار شهدا رفته ام و دیدم که قبر و لحد بازند و شهید آرام در لحد خوابیده و همان لبخند را به لب دارد . من باز با تعجب همان سوال در ذهنم نقش بست که مگر میشود مرده بخندد ؟! یک مرتبه شهید به حرف آمد و گفت : من که مرده نیستم، ما زنده ایم . و بله دارم می خندم.



منبع متن:sh-haghighi.blogfa.com